نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

چهارماهگی ات مبارک زیباترین معجزه ی پروردگارم

1392/5/12 16:25
نویسنده : مامان سارا
476 بازدید
اشتراک گذاری

                                                                                                               

نیکای نیک سرشت من...

نیکای مه رویم که آن موهای پرپشت وسیاهت قرص ماه
صورتت رادربرگرفته....

چهارماهه شدی نازنینم....چهارماهه شدی نزدیکترین
فرشته ی خدابه من...

چهارماهه شدی دخترکم....عسلم..

چهارماهگیت مبارک عزیز دل بی تابم...

چهارمین ماهگرد زندگیت در این دنیای خاکی مبارکت
باشد فرشته ی آسمانی ام.

چهــــــــــــــــــــــار ماه
یعنی:120روز...یعنی 2880ساعت...واین یعنی :

چهــــــــــــــــــار ماه یا120روز یا
2880ساعـــــــت است که توبامنی وتورا میبینم و

هرروز وهر ساعت و هرلحطه با صدای تو وبا نگاه تو
وبا حضورتو نفس میکشم.

چقدردلم میخواهد تک تک ثانیه های بودنت راببویم
وقاب کنم بردیواردلم.

چهارماهه شدی پرنسس کوچولوی قصرآرزوهای
بزرگم....

چهارماهه شدی غنچه ی نوشکفته ام.

ومن کی اینهمه عاشق شدم؟کی اینهمه بی تاب شدم  که حتی لحظه ای گریه هایت را تاب نیاورم؟؟

ومن کی اینهمه نازک دل شدم که گریه هایت دلم
رابلرزاند واشک درچشمانم بنشاند؟

کی اینهمه نازک دل شدم که وقتی ازروی غریزه ی
نوزادی انگشتانت را میخوردی وآنها را بیرون کشیدی وبه گریه افتادی...وقتی ناخنهای
کوچک وتیزت لثه های نازکترازگلت را خش انداخت وگریه کردی ...آنچنان دردلم آشوب شد
..آنچنان بی تاب شدم وسراسیمه که قدرت نگهداشتن بغضم را نداشتم وبی مجال  اشک ریختم.

 ومن کی
اینهمه عاشق شدم که وقتی واکسن دوماهکی زدی وازتب سه روز بیحال بودی

حاضربودم هم عمرم رابدهم تا راحت وبدون درد
بخوابی و بازگردی به روزهای شادت.

ومن کی اینهمه بیقرار شدم که از همان روز دلهره
ی واکسن چهار ماهگی ات را داشته باشم؟؟

 

چه حس زیبایی 
است حس مادری....

اینها همه یعنی اینکه مـــادر شده ام...با یک
دنیا عشق بی منت...به یک دریا محبت بلاعوض...

یک عمر دلهره و دل نگرانی که همه را نثار تو
خواهم کرد نیکای نیک سرشت...

 

وجه خدای مهربانی دارم که اینهمه احساس را یکجا
نصیبم کرده و همین نزدیکیست..

 

شاید هنوز آنچنان برایت مادری نکرده ام عزیز
دلم...

شاید چهارماه هنوز زوداست برای مادری کردن....

توآنقدر خوب وصبوری که حتی خوابهای شبانه ام را
نگرفتی...آنقدر روح بزرگی داری که همیشه مجالی را برای اینکه کمی با خودم باشم به
من میدهی ...غافل ازاینکه دیگر"خودی" وجود ندارد دیگر "من"
مفهومی ندارد...همه ی زندگی ام "تو"شده ای دختربهاری ام.

 

اینروزها خانه مان پرشده از صدای جیغها ودوق
کردنهای پرازشادی ات.

اینروزها خانه مان پرشده از اسباب بازیهای کوچک
ورنگارنگ...

واینروزها چه زود میگذرد....

چه زود بزرگ شده ای دخترکم...

چه زود چهار ماهه شدی نفسم...قدری
صبرکن...اینهمه عجله برای چیست؟؟

بگذار همه ی لحظات بالندگی ات را ذره ذره نفس بکشم.

مدام دوربین دردست آماده ام تا مبادا لحظه ای
..صجنه ای ..اتفاقی اززیبایی اینروزها از کفم برود...

 

کمی آهسته تر عروسکم...

توتشنه ی بزرگ شدنی ومن عاشق این روزهای تو...

توپرازعطش بزرگ شدن ودندان درآوردنی ومن کشته ی
این خنده های بی دندانت...

توهمه ی تلاشت را میکنی تا بتوانی بنشینی وروی
پا بایستی ومن عاشق این زانوان هنوز تاخورده ی تو....

چه زود چهار ماهه شدی گلبرگ نازکم...

توکی اینهمه بزرگ شدی که بتوانم موهای ابریشمی
ات را باکش ببندم بالای سرت؟!

تو کی اینهمه بزرگ شدی که بتوانی بادستان لرزان
وانگشتان نازو کوچکت به هرچیزی چنگ بیندازی و خیلی زود به دهان ببری؟!

توکی اینهمه بزرگ شدی که خنده هایت معنی ومفهوم
بگیرد؟؟که با دستان کوچکت براحتی همه ی اجزای صورتم را لمس کنی؟؟

توکی اینهمه بزرگ شدی که براحتی بروی شکم بغلطی؟

کی اینهمه بزرگ شدی که با هیجانات کوچک جیغ بکشی
و دست وپابزنی میوه ی دلم؟؟

 خدای
مهربانم هزاران با سپاست میگویم برای همه ی این بزرگ شدنهای دخترم که همه را ذره
ذره مدیون توام.

 

ومن چه خوب میدانم که خیلی زود دلم برای همه ی
این روزهاوروزهای آغازین روییدنت تنگ خواهد شد.

چه خوب میدانم که دلم برای دستان کوچکت که هنوز
اکثراوقات مشتشان میکنی و خطوط عمیق کف دستت نشان از آن دارد که هنوز مشتت برای
روزگار باز نشده تنگ میشود...

دلم برای بازی انگشتانت به وقت شیر خوردن تنگ
میشود...

دلم برای خوابهای سبکتر ازپرکاهت که صدای بال
مگسی حتی میپراندت تنگ میشود...

دلم برای صورت چون ماهت که تا نسیمی برآن
بوزد  نفست میگیرد چنانکه بادهای طوفانی
برآن وزیده تنگ میشود...

دلم برای خنده ها وگریه های درحین خوابت تنگ
میشود...

دلم برا ی پاهای کوچکت که براحتی انگشتان آن را
ازهم باز میکنی وشصت پایت را به یک سمت و همه ی انگشتان دیگرت را به سمت دیگر
میبری تنگ میشود..

دلم برای پرزهای نازک روی لاله ی گوشت...برای
این لثه های صورتی رنگ بی دندان...برای 
آنهمه کش وقوس رفتنهای پشت سرهم و جنجالی تنگ میشود...

دلم برای دستان کوچکت که به وقت شیرخوردن آنقدر
درهوا میچرخانی شان تا آخرچیزی را برای گرفتن وکشیدن بیابی تنگ میشود.حال چه یقه ی
لباس من باشد ..چه شال و روسری ام وچه موهای خودت !!!

 

اینقدربرای بزرگ شدن عجله نکن غنچه ی تازه
روییده ام.

نکند جابمانم درپس این روزهای پرازشادی.

 

تمام دغدغه ی این روزهایم این است که نکند لبه
های نازک پوشک بروی پاهای نازکتراز گلت جابیندازد...

نکند گرمای این تابستان داغترازآتش اذیتت کند.

وقتی لباس میپوشانمت همه ی ذهنم پیش آن گل سر
کوچکی است که باید با لباس دخترانه ات ست شود عزیز مادر... چقدراز جنسیتت
خوشحالم....

 وقتی
هرصبح از خواب بیدارمیشوم وتورا میبینم که در کنارم خفته ای وماه رویت را که هنوز
خواب است در یک دنیا آرامش  نظاره میکنم
صدهابار خدایم را شکر میکنم که دارمت...

وقتی چشمان زیبایت را با مژه های بلند وباناز
برویم میگشایی ..هزاران بار شکر میکنم که هستی....

 

چطورغرق بوسه ات نکنموقتی برویم لبخند میزنی واز
شادی جیغ میکشی؟؟

چطوردردلم قند آب نشود وقتی میان جمع مرا
میشناسی ؟؟وقتی به صدایم عکس العمل نشان میدهی حتی درخواب؟؟

واین "تو" ی کوچک حالا تمام
"من" شده ای...تمام "ما" شده ای...

وپدرت...این مرد همیشه مرد....پدرتو...همسرمن...این
همراه همیشگی...چقدرهوایمان را دارد.

وقتیکه نه ماه دردلم بودی ..همیشه بودو
حضورداشت.نگذاشت آب دردلمان تکان بخورد.

نگذاشت حتی اخمی به ابروانم بنشیند  تا تو در آرامش باشی...وآرامش وزیبایی
اینروزهایت را همه مدیون مهربان پدری هستی که عاشقانه دوستت دارددخترکم.

و"تو"ی کوچک حال تمام "من"
شده ای .....

وهمه اینها یعنی اینکه مادر شده ام...

وچه حس زیباییست حس مادری...

ومن اینروزها چقدربیاد مادرم می افتم...

خداوندمهربانم ...ای که همیشه نزدیکترین به من
بوده وهستی...

هزاران بار تورا سپاس که فرشته ی کوچکت را به من
سپردی .

اگزشب وروزبرای سلامتی اش وبالندگی اش شکرت را بگویم
بازهم کم است.

پروردگارم..ای بزرگ لایتناهی...تورا به پاکی دست
نخورده ی دخترم قسمت میدهم

 لیاقت و
فرصتی نصیبم کن تامادری کنم برایش

درست به رسم مهربان مادران پیش ازاین...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله فاطمه
12 مرداد 92 16:55
دستت درد نکنه.
مثل همه متنهات و ازهمه متنهات عالی تر بود.اشکمو درآوردی.
جالب حس مادریتو بیان کردی.
واینکه تک تک لحظه هاشو وبزرگ شدنشو میبینی عالیه.
به خاطر مادرشدنت بازهم بهت تبریک میگم.
وخداجون ممنون که این فرشته کوچیک روبه مادادی.شکرت خدا


پاسخ:
خاله فاطمه واقعا اشکت دراومد؟
پس تو نوشتم موفق بودم.مرسی که اومدی...بوس
عمه میترا
14 مرداد 92 15:17
نیکا جونم سلام امیدوارم همیشه خندان باشی و مامانت برات مطلب بنویسه هرروز دلم برات تنگ میشه شنیدم واکسن زدی خداکنه درد نداشته باشی وهمیشه سالم باشی قربانت


پاسخ:
مرسی عمه میترا که به این وبلاگ سرزدین.ایشالله شما هم همیشه سلامت باشین.خیلی دوستون دارم