تولد فرشته ی آسمانی من
بالاخره به اذن
پروردگاردرتاریخ12فروردین1392ساعت 10:30صبح شازده خانوم ما باوزن3کیلوو740گرم پابه
این دنیا گذاشت.دعای خیرتون رو به استقبال ورودش بفرستید.
.....این پیامکی بودکه بعدازتولد دخترم برای دوستان وفامیل ازهمون اتاق زایمان فرستادم
واومدن این فرشته ی آسمونی روکه نام نیکا رو روش گذاشتیم به همه مژده دادم.
نیکا سخت تولد شد انگاردلش نمیخواست بیادتواین
دنیا .درد زیادی کشیدم .نیکا زمان تولد یه مقدار مایعات خورد وهمین باعث شد که به محض تولد با لوله ازتوی بینی ودهنش مایعات رو خارج کنن.راحت نمیتونست گریه کنه وصداش گرفته بود وهمین منو حسابی نگران کرده بود که خدارو شکر چون وارد ریه هاش نشده بود مشکل خاصی براش پیش نیومد.
بهرحال همه اون سختیها
ودردها رو خدای مهربون با این هدیه ی آسمونی
جبران کرد.
چون زایمانم درآب بود میتونستم تواتاق زایمان حضورهمسرمهربونم رو داشته باشم.اون شاهد تمام دردهای من بود وازابتدا تا انتهادرکنارم بود ویه لحطه هم تنهام نداشت.شاید اگه اون نبود تحمل اون همه درد به مراتب سخت تر میشد.
بودن اون کنارم بهم دلگرمی میداد ودستهای مهربونش نوازشگر همه ی دردهام بود.ازش ممنونم ومیدونم که توی اون ساعتها خیلی سختی کشید. برای اولین بار بعد از تولد نیکا اشکشو دیدم که از شوق بود.
توی اتاق زایمان به جز همسرم میتونستم یه همراه دیگه هم داشته باشم که صبح حدودای ساعت ٨ دخترعمه مژگان (هانیه خانم گل) که پزشکه اومد پیشمون و کلی به مامای من کمک کرد ویه جورایی هم دلگرمی بودبرام.
مامان خودم ومامان بهنام (مامان زری)هم که پشت دراتاق زایمان بودن ونگران.
شب قبل از تولد نیکا که بستری شدم خانواده ام وعمه میتراودختر گلش مریم تا صبح دم درب بیمارستان منتطر وبیدار موندن وحسابی خسته شدن ومنو شرمنده کردن.
خدایا هزارمرتبه شکرت که دخترم سلامته وهمونیه
که همیشه میخواستم.خدایا شکرت شکرت شکرت...
//////////////////////////////////////////////////////////////////////
نیکا زمان تولدش 3کیلوو740گرم وزن داشت بایه
عالمه موهای سیاه و پرپشت که روی گردنش ریخته بود.پل بودو تپل بودوسفید.البته پف وورم هم
زیادداشت که به مرور کم شد.ازهمون اتاق زایمان چشماشو بازکرده بودوهمه جارو نگاه
میکرد.خیلی ملوس ودوست داشتنی بود.معصوم وپاک .دقیقا مثل فرشته ها.....
//////////////////////////////////////////////////////////////////////
بعدازبیمارستان تا 15روزخونه مامان فیروزه
بودیم.همسرم روزبعداززایمان با هدیه ی زیبا اومد پیشم.یه گردن بند قشنگ بود...دستش دردنکنه.
اماتواون مدت مهمونی هم رفتیم.
اولین مهمونی که نیکا رفت 5یا6روزگیش بودکه خونه
عمه مژگانش رفت.دومین بارهم باز خونه عمه مژگان وسومین مهمونی خونه مامان
بزرگش(مامان زری)بعدخونه عمه میترا وعمه زهره.
دایی علی هم که هروقت بتونه میادو یه سر بهش
میزنه ومیره....خلاصه دخملم کلی طرفدارداره.....