بدون عنوان
توی چند وقت گذشته بخصوص تابستون کلاسهای مختلفی مثل شعرو قصه و خلاقیت شرکت کردی که خیلی دوست داشتی کلی شعرهای خوب و قشنگ یاد گرفتی و برای همه هم میخوندی.واسه کلاس رفتنت کلی شوق داشتی...ازوقتی تابستون تموم شد کلاسها تعطیل شد و تو ندام منتظری تا بری کلاس..
شیرین زبوتیهات که تمومی نداره...نمیدونم چه کاری برات انجام دادم که یهو گفتی:خداخیرت بده
یه چندوقتی همه اش منو مادرجان صدا میزدی:-)
الان هم مدتیه به مرگ فک میکنی.چندوقت پیش میپرسیدی :ادما وقتی پیر میشن فوت میکنن؟؟
گاهی منو محکم بغل میکنی و میگی:مامان خیلی دوستت دارم نمیر
درمورد مردن سوال میپرسی.یبار هم به بهنام میگفتی:من و تو ومامان باهم فوت میکنیم.
نمیدونم چرا این موضوع برات مهم شده؟
این موضوعات رو مینویسم تا روزی یادم بمونه اینهمه شیرین زبونیها و کنجکاویهای کودکانه ات رو.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی