تازگیاچه خبر؟؟

گل مامان ازتوچه پنهون راستش من وبابابهنام نمیخواستیم امسال تولدت رو جشن بگیریم.

میخواستیم بذاریم بزرگترکه شدی وعاقلترشدی یه جشن بزرگ بگیریم.

 اما برعکس بجای نگرفتن تولد دوتا دوتا برات جشن گرفتیم.

شب اول خونواده مامانی که عکساشوتوپست قبل گذاشتم وشب دوم خونواده بابایی.

کلی بهت خوش گذشت وبرخلاف باورهمه توکاملا متوجه همه چیزبودی.

دست زدی رقصیدی شمعتو فوت کردی ودودونه منتظرمیموندی تاکادوهاتوبازکنن وبخاطرزحمت همه کلی کادوگیرت اومد:

خلاصه که همه یه عالمه توزحمت افتادن ولی بجاش اون دوشب رفت جزو دفترخاطرات خوب ورنگین کمانی ات.

........................................

ازاونجایی که وانیا کوچولو دخترخاله نسترن مدتیه بامامان وباباش شیراز هستن باید بگم که

یه جورایی حسابی با هم رفیق شدین

اوایل که تا وانیا میومد طرفت ویا جیغ میکشید تومیترسیدی وفرارمیکردی

حالا دیگه باهم کشتی هم میگیرید وتو خیلی سعی میکنی باهاش ارتباط برقرارکنی

وتندوتندهم بوسش میکنی

چندروزپیش که شیشه شیرش روبرداشته بودی ومیخواستی به زور بهش بدی بخوره

خلاصه که روابط شما دوتا کوچیکترین عضوفامیل خیلی بامزه است و همه رو به وجد میاره

...................................

توی تعطیلات عید هم کلی بهت خوش گذشت وگشت وگذارکردی

تو دخمل کوچولوی مامان هنوزفقط یه دونه دندون داری

اینروزا دوست داری خودت غذابخوری وریخت وپاش کنی حسابی

امروز که چنددقیقه ای ازت غافل شدم دیدم شیشه آب سیبت رو خالی کردی روی مبل

همه ی این شیطونیاتو دوست دارم کلی

خدای بزرگ تورودخترآفرید تا هرروزدل ماروببری

چندروز پیش موقع خواب ظهر وقتی توی وروجک خوابت نمیومد ومدام ازما بازی طلب میکردی

بابابهنام خودش رو به خواب زد ...تلاش توبرای بیدارکردنش فایده نداشت

اونوقت بود که تو لبهای کوچولوتو چسبوندی به صورتش ویه ماچ آبدار وصدادارکردیش ودیگه بابایی نتونست خودش رو کنترل کنه وبوسه بارونت کرد...خوب چاخان بلدی ناقلا...

خلاصه که..

فروردین زیبا...ماه قشنگ تولدتو هم داره تموم میشه

وهرچی روزهابیشترمیگذره ما بیشتر عاشقت میشیم دختر بهاری...