خاطرات قدیمی
چندوقت پیش وقتی برات یه کاپشن بارونی خریدم وتنت کردم تااندازه اش روببینم بهت گفتم:
اینوخریدم تا وقتی نیکا میره زیربارون خیس نشه. چندروز پیش صبح که از خواب پاشدی اولین بارون پاییزی درحال بارش بود
توکلی ذوق کردی ومیخواستی بری بیرون که گفتم:داره بارون میادخیس میشی
وتوبه سرعت دویدی سمت اتاقت وکاپشنت روآوردی ودادی دستم...
ماشاءالله به اینهمه هوش وذکاوت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی