نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

سفرنامه مشهد خرداد95

1395/4/2 9:36
نویسنده : مامان سارا
215 بازدید
اشتراک گذاری

توی خردادماه درست چندروز مونده بود به شروع ماه رمضون دوباره امام رضا مارو طلبید

وراهی مشهد مقدس شدیم.تواز شوق مسافرت و هواپیما مدام سوال میپرسیدی: امروز میریم مسافرت؟ کی میریم؟باهواپیما میریم؟؟

خلاصه روز سفر عمه مژگان وعمه میتراودختر عمه هانیه برای دیدنت اومدن خونمون وکلی خوراکیهای خوشمزه برات اوردن.

وقت رفتن مامان فیروزه وبابا کاظم وخاله فاطمه اومدن توی حیاط واسه بدرقه وقرآن گرفتن

توانگار ازاینکه داشتیم بدون اونا میرفتیم ناراحت بودی وبق کرده بودی وقتی خداحافظی کردیم و توتاکسی نشستیم دیدم لنج اوردی ویه بغض گنده تو گلوت نشسته من به رو نیاوردم اما تا بابا بهنام پدرسید چی شده توهم زدی زیر گریه.کلی گریه کردی...دل کوچیکت بخاطر جدایی ودور شدن گرفته بود...حالت رو درک میکردم.کلی برات توضیح دادم که ما یه خانواده ایم.باهم میریم وبرمیگردیم.قراره کلی بهمون خوش بگذره و...اما فایده نداشت .کز کرده بودی و اسکای خوشگلت همینطور میجکید.

ازت عکس گرفتم وفرستادم برای خاله اونا هم کلی ناراحت شده بودن.مامان فیروزه برات پیام فرستاد که اگه بلیط گیر بیارن اوناهم میان پیشمون.

خلاصه تا نزدیکیهای فروگاه بغض کردی واشک ریختی تاخوابت برد.وقتی به فرودگاه رسیدیم وحال وهوای فرودگاه و سفروهواپبما بکم حالتو بهتر کرد وقتی یوار هواپیما شدبم کلی شوق داشتی کنار پنجره نشستی وتوی پرواز همه اش از پنجره بیرون رونگاه میکردی ومیگفتی:وای چقدر اومدیم بالا....نیفتیم..

از وسطهای پرواز خوابیت گرفت وخوابیدی اما متاسفانه توی خواب تب کردی وتا رسیدن به فرودگاه مشهد تبت بالاتر رفت.همین باعث شد که بیحال بشی وقتی به مشهد رسیدیم غروب بود چمدونهامون به اشتباه جای دیگه ای رفته بود وبه دستمون نرسبد.کلی بااون تب بالای تو تو فرودگاه علاف شدبم وآخرسر گفتن برین هتل تاچمدونهاروبراتون بیاریم.

رفتیم هتل  توبیحال وتبدار بودی.برات دم نوش بابونه درست کردم تا تبت رو پایبن بیاره با بدبختی وهزار ادا یه ذره خوردی.آخر شب هرجور بود رفتیم حرم. تو بیحال بودی وما نشستیم توی صحن وبابا بهنام رفت زیارت کرد وبرگشت.خیلی دوست داشتی مثل بچه ها بازی کنی اما بخاطر تبی که داشتی سردت شده بود وزیر چادر من کز کرده بودی.برگشتیم هتل تا صبح پاشویه ات کردیم .فردای اون روز هم تب داشتی با دم کرده گل محمدی معده وروده ات تخلیه شد وکم کم تبت رو به بهبود رفت.

تا عصر اونروز دبگه خوب بودی و مامان فیروزه وخاله فاطمه هم سر قولشون موندن وفقط بخاطر تو اومدن پیشمون.باباکاظم بلیط گیرش نیومده بود.

بالاخره دوباره رفتیم حرم واینبارتو خداروشکرسرحال بودی.

هربار که واسه زیارت میرفتیم تو کلی دوست پیدا میکردی و تو صحنها بازی میکردی.

یه بار که من وبابا بهنام توی صحن نسشته بودیم تواز ما دور میشدی تا بازی کتی توی مسیر برگشتت توی اون شلوغی مارو گم کردی اما ما حواسمون بهت بود.

هی رفتی ورفتی بابا بهنام یواشکی دنبالت اومد ببینه چکار میکنی.واول به رو نیاورده بودی وبا بچه ای خودتو سرگرم کرده بودی اما بعد دوباره دیدی واقعا ما نیستیم زده بودی زیر گریه که بابا بهنام زود بغلت کرده بود.

یه روز رفتیم باغ وحش وتواز دیدن حیوونا سر شوق اومدی.

 

 

 

همونروز واسه ناهار رفتیم رستوران طوبی طرقبه وشش لیک و ماهی خوردیم.فضای قشنگی داشت و آلاچیقهاش توی یه فضای سرسبز وبانم بارونی که زد انگار شمال بودیم.

یه روز هم رفتیم شهربازی فقط یه اسباب بازی بیشتر سوار نشده بودیم که بارون شدیدی گرفت ومجبور شدیم دست از پا درازتر برگردیم.

خداروشکر سفر خوبی بود حالا بماند که بخاطر مریضیت تنبل شده بودی وتا پامون رو از هتل بیرون میذاشتیم میگفتی بغل وفقط من یا بابا  باید بغلت میکردیم .

خداروشکر سفرخوبی بود وکلی خوش گذشت....وتوهم کلا از سفر لذت میبری.

فدای تو دختر قشنگم بشم که اینهمه خوش ذوقی...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)