نیم سالگیت مبارک غنچه ی نازم
نیم ساله شدی نیکای نیک سرشتم.
شش ماهگیت مبارک نازنینم.
شش ماه است که توفرشته ی آسمانی مهمان خانه و
نگاه و دل ما شده ای.
وچه زیباست مادر نوگل شکفته ای چون توبودن.....
شش ماه است که همه ی تلاشم را کرده ام تا مدام
درکنارت باشم....تا مدام گرمی آغوشم راحس کنی تا مدام نفسهایت...عطرتنت
رابوبکشم...
شش ماه است که فقط وفقط ازشیره ی جانم نوشانیدمت
تا قوی و سلامت باشی...
گاهی عده ای گفتند :خودت وکارت را محدودنکن ...به
پرونده هایت برس...اما کارم رامحدودکردم تا بیشتروبیشتر درکنارت باشم وبودنم را حس
کنی
گاهی گفتند: گاه گاهی شیر خشک دادن اشکالی نداردکمتر ضعیف میشوی...اما با همه وجود ازشیره ی جانم خوراندمت تا سالم ومحکم شوی..تا
دفعات شیر خشک خوردنت دراین شش ماه به تعداد انگشتان یک دست هم نرسد...
وچه حس ناگفتنی است وقتی برای شیردادن درآغوشت
میکشم وتوبادستان کوچکت صورت ودستانم را نوازش میدهی.
هنوز وقتی صدایم میکنی"ماما"قنددردلم
آب میشود.
عاشق "ددر"شده ای.زمانیکه لباس
میپوشیم وقصد بیرون رفتن داریم کاملا متوجه میشوی.میخندی وذوق میکنی.تا اسم
"د در " میآیدچنان ذوقی میکنی که از خنده روده برمیشویم.
سینه خیز میروی وخودت را به همه چیزمیرسانی وبرای
جلورفتن شست پایت رابه زمین فشار میدهی وباکمک دستانت خودت را به جلومیکشانی.
شبها به شکم میخوابی.سوپ وآب میوه(آب سیب
وانگوروهویج)ازهرچیزدیگری بیشتردوست داری.
فرنی رازیاد دوست نداری.کلا بد دوا هستی.وقتی
بعداززدن واکسنها میخواهم فطره استامینوفن بدهمت چنان پروژه سختی میشود که
بیاوببین.مدام دستم راکنارمیزنی.گریه میکنی...جیغ میکشی .ووقتی دارورا به دهانت
میریزم چهره درهم میکشی وبازهم گریه میکنی وگاهی دارو رابرمیگردانی...
چند دقیقه ای را بدون کمک مینشینی اماهنوزباروروک
حرکت نمیکنی وزود از نشستن درآن خسته میشوی.
دستان کوچکت را باشیوه ی بسیارجالبی میرقصانی که
همه عاشق این حرکتت شده اند.
دریک ماه گذشته خیلی کارها کرده ای...برای کوتاه
کردن موهایت به آرایشگاه رفتی ومثل یک خانم تمام عیارآرام نشستی تا آرایشگرموهایت
را مرتب کند.
برای دست بوس وزیارت برای اولین بار به حرم مطهر
شاهچراغ رفتی.
ودراین روزهای آغازین هفت ماهگی ات ناگزیریم از
خانه ی مشترک اولینمان رخت بربندیم...
اینروزها درحال اسباب کشی ازاین خانه ی پرخیرو
برکت هستیم...خانه ای که بازمانده ازپدربزرگ پدرت بود وپربود از خیر
وبرکت....پربود از یک دنیا خاطره...
همه ی اولین های ما دراین خانه رقم خورد...اولین
شب و روززندگی مشترکمان...اولین خانه ی تودرکنارما...اولین اتاقت دراین دنیای
خاکی...وتوشش ماه اززندگی زمینی ات را دراین خانه ی پرشکوه وپرخاطره نفس کشیدی
وبالیدی......من وپدرت نزدیک به چهار سال ازآغاز همسفرشدنمان را دراین خانه
گذرانده ایم...چه خوب میدانم که دلتنگ میشوم برای این خانه و درودیوارآن ...برای
آشپزخانه ی بزرگش...برای بالکن زیبایش...برای درخت بزرگ گردوی داخل باغچه با آن
گردوهای ناب. برای شمعدانیهای توی باغچه..برای گرمای تابستانی اش وسرمای زمستانی اش دلتنگ میشوم...برای همه ی خاطرات رقم خورده دراین خانه دلتنگ میشوم...
امادخترکم...این رسم دنیای خاکی است...باید
بیاموزی که به هیچ چیز این دنیا نباید دل بست...همه چیز این دنیا زودگذر وتمام
شدنی است.نباید دل ببندی دخترنازکترازگلم...که دل بستن را جز شکستن دل حاصلی نیست...
وپروردگارمان به مادربزرگ پدرت سلامتی بدهد وطول
عمر که وجود پربرکتش دراین سالهاپناه خانه و آشیانه ی مابود...
واکسن شش ماهگی زدی.تب کردی گریه کردی.در شش ماهگی ات ٧/٢٥٠ وزن داری .قدت ٦٤ است وهمه چیزت خداراشکر روی نمودار رشد است و نگرانی ندارم.
ششماهه شدی گیلاس سرخم.ششماهه شدنت مبارک.
بازهم مهربان پروردگارم را سپاس برای داشتنت برای سلامتیت.برای رشدوبالیدنت.پ سپاس....