نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

چهارمین نوروز نیکا به روایت تصویر(1396)

نیکای من....دختر بهاری ام....نوروزت هزاران بار تبریک امید که درسال 1396 هرروز وهمه روز خنده بر لبان زیبایت بدرخشد. امید که نگاه پر مهر خداوند هر لحظه بدرقه ی راهت باشد. امید که دلت گرم بتپد ونگاهت زیبا ...فکرت روشن...دستانت پرمهروقدمهایت روبه اوج باشد. خدای مهربان را سپاس بخاطر اینهمه نعمت وروزی که به ما ارزانی داشته. مهربان پروردگارم سپاس که سالی دیگر درکنار خانواده هامان باسلامتی سپری شد. سپاس وهزارن بار سپاس.. ...
10 فروردين 1396

بدون عنوان

توی چند وقت گذشته بخصوص تابستون کلاسهای مختلفی مثل شعرو قصه و خلاقیت شرکت کردی که خیلی دوست داشتی کلی شعرهای خوب و قشنگ یاد گرفتی و برای همه هم میخوندی.واسه کلاس رفتنت کلی شوق داشتی...ازوقتی تابستون تموم شد کلاسها تعطیل شد و تو ندام منتظری تا بری کلاس..   شیرین زبوتیهات که تمومی نداره...نمیدونم چه کاری برات انجام دادم که یهو گفتی:خداخیرت بده   یه چندوقتی همه اش منو مادرجان صدا میزدی:-) الان هم مدتیه به مرگ فک میکنی.چندوقت پیش میپرسیدی :ادما وقتی پیر میشن فوت میکنن؟؟ گاهی منو محکم بغل میکنی و میگی:مامان خیلی دوستت دارم نمیر  درمورد مردن سوال میپرسی.یبار هم به بهنام میگفتی:من و تو ومامان باهم فوت میکنیم. نمیدونم چ...
9 مهر 1395

دخترم روزت مبارک

نیکای من ....نازگل زیبا رویم...تازه تر از شبنم صبحگاه شیرین تر از عسل...روزت مبارک چه شیرین است مادر گل دختری همچون توبودن ..تویی که با  تمام قدرتت دختری ومن مادرانه تمام دخترانه هایت راعاشقم...   هرلحظه عاشقترت میشوم وقتی باناز هردودستت را بهم میچسبانی و کنار صورتت میگذاری به وقت خواب. وقتی هنگام گریه وخنده ویادرد دستان کوچکت را دوطرف صورتت میگذاری... عاشقترت میشوم هرلحظه وقتی به ناز میخندی ...وقتی دستان کوچکت رو دورگردنم حلقه میکنی و ودراغوشم گم میشوی... وقتی خودت رنگ جوراب و گل سرت را بالباست ست میکنی... عاشق اینهمه نازوادای دخترانه ات هستم...    چه زیباست مادر دختری چون توبودن... چه زیبا ...
14 مرداد 1395

شیرین زبانی های تو

چندوقت پیش یه روز گرم تابستون که باخانواده بابا بهنام به یه باغ زیبا وخوش آب و هوا رفته بودیم جنابعالی به اتفاق دوست جونت ملیکا داشتین تو باغچه گل بازی میکردین. .. منکه یهو متوجه شدم از دور پرسیدم:نیکا داری چکار میکنی؟؟؟ وتوهم با یه ذوق و شوق خاصی دادزدی:مامان داریم ""دول میتاشیم""=گل میکاشیم=گل میکاریم:-)) **************** یه روز دیگه وتو یه باغ دیگه دوباره درست وقت گل بازی کردن یه گل خشک شده که توی باغچه افتاده بود رو برداشتی وانداختی توی گودالی که درست کرده بودی وازمن پرسیدی: مامان اگه این گل رو بکاریم درخت گل درمیاد؟؟؟؟!!
13 مرداد 1395

سفرنامه مشهد خرداد95

توی خردادماه درست چندروز مونده بود به شروع ماه رمضون دوباره امام رضا مارو طلبید وراهی مشهد مقدس شدیم.تواز شوق مسافرت و هواپیما مدام سوال میپرسیدی: امروز میریم مسافرت؟ کی میریم؟باهواپیما میریم؟؟ خلاصه روز سفر عمه مژگان وعمه میتراودختر عمه هانیه برای دیدنت اومدن خونمون وکلی خوراکیهای خوشمزه برات اوردن. وقت رفتن مامان فیروزه وبابا کاظم وخاله فاطمه اومدن توی حیاط واسه بدرقه وقرآن گرفتن توانگار ازاینکه داشتیم بدون اونا میرفتیم ناراحت بودی وبق کرده بودی وقتی خداحافظی کردیم و توتاکسی نشستیم دیدم لنج اوردی ویه بغض گنده تو گلوت نشسته من به رو نیاوردم اما تا بابا بهنام پدرسید چی شده توهم زدی زیر گریه.کلی گریه کردی...دل کوچیکت بخاطر جدایی ودور ...
2 تير 1395

گوشواره های تو....

هووووووووورررررا.... بالاخره درتاریخ 14اردیبهشت95 به خواست وتمایل خودت گوشهات سوراخ شد و یه جفت حلقه ی طلایی ناز توی گوشهات نشست. قبلا یکبار قصد انجام اینکاررو داشتم توی مطب دکتر اول خودم اقدام  کردم واسه سوراخ دوم گوشم تا توهم ببینی وهوس کنی اما تا دکتر داشت کرم  بی حسی واسه من میزد تو گریه کردی. منم دیگه بیخیال شدم و گفتم بزرگ شی و خودت بخوای. روز 14اردیبهشت میخواستم یه سر برم وکتر فقط بهت گفتم میخوایم بریم همون دکتری که اوندفعه گوشمو پیشش سوراخ کردم.وتویه دفعه باذوق گفتی:مبخوای گوشواره هامو ببریم  و گوشمو سوراخ کنیم؟؟؟؟ منم با تعجب گفتم باشه.وبا ناامیدی گوشواره هاتو گذاشتم توکیفم اما چشممم اب نمیخورد رضای...
17 ارديبهشت 1395

فرشته ی ناز کوچولو

توایام عید یه روز عصر که من و تو توی خونه تنها بودیم من درحال  دیدن یه فیلم سینمایی بودم باموضوع پدر بزرگ الزایمری که پسر وعروسش  قرار بود به خانه ی سالمندان تحویلش بدن. من که حسابی احساساتی شده بودم همینطور که فیلم میدیدم اشکم میومد .وتو  وسط بازیهات یه دفعه متوجه چشمای خیسم شدی آروم اومدی جلوی صورتم وگفتی:مامان از چشمات داره آب میاد. با لبخند گفنم اره مامان. دوباره مشغول بازی شدیو  یه دقیقه بعد دوباره زل زدی توچشمام  که هنوز خیس بودوبا انگشت اشاره کردی وگفتی: مامان داره از چشمات اشک میاد... وباناراحتی ادامه دادی: داری گریه میکنی..... بعد دویدی و رفتی یه دستمال اوردی و دستای کوچولوتو روی صورتم گذا...
10 ارديبهشت 1395