نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

تازگیاچه خبر؟؟

گل مامان ازتوچه پنهون راستش من وبابابهنام نمیخواستیم امسال تولدت رو جشن بگیریم. میخواستیم بذاریم بزرگترکه شدی وعاقلترشدی یه جشن بزرگ بگیریم.  اما برعکس بجای نگرفتن تولد دوتا دوتا برات جشن گرفتیم. شب اول خونواده مامانی که عکساشوتوپست قبل گذاشتم وشب دوم خونواده بابایی.   کلی بهت خوش گذشت وبرخلاف باورهمه توکاملا متوجه همه چیزبودی. دست زدی رقصیدی شمعتو فوت کردی ودودونه منتظرمیموندی تاکادوهاتوبازکنن وبخاطرزحمت همه کلی کادوگیرت اومد: خلاصه که همه یه عالمه توزحمت افتادن ولی بجاش اون دوشب رفت جزو دفترخاطرات خوب ورنگین کمانی ات. ........................................ ازاونجایی که وانیا کوچولو دخترخاله نسترن...
26 فروردين 1393

روزمیلادتو...

یکسال گذشت..... پارسال درست در چنین روزی 12فروردین 92من بودم وپدرت بود ویک دنیا انتظارودردی طاقت فرسا که گویی پایان نداشت ... انتظار...انتظار...امید آمدنت ودرآغوش کشیدنت.. درد ودرد ودرد...دقایقی که نمیگذشت...ثانیه هایی که رد نمیشد... وتو دخترک کوچکی که انگار دلت نمیخواست پا به این دنیای زمینی بگذاری  انگار دل از بهشت خدا نمی کندی...شاید نمیخواستی زمینی شوی...شاید میدانستی اینجا ...این دنیا آنقدرهاهم خوب نیست.. وبازهم انتظار وصدای یا ابالفضل گفتن پدرت که هنوز انگاردرگوشم میپیچد وصدای کلام خدا که فضاراپرکرده بود:اذاالسماء انشقت..واذنت لربها وحقت... عجیب لحظاتی بود...بازهم دردودرد ودرد ودر نهایت انتظار بالاخره تو آمدی.....
12 فروردين 1393

اولین نوروزت مبارک دختربهاری ام...

امسال اولین عید نوروزی بود که تو پای هفت سین درکنار ما بودی... اولین نوروزت مبارک دختر زیبایم سلام به به بهار ...به هرچه شکفتن ...وبه هرچه نوشدن سلام به عظمت پروردگارم که غنچه ای چون تو را شکوفاکرد ودردامن من نشاند امسال درست درلحظه ی آغازین ...همه باهم ودرکنارهم وتو درآغوش عاشقانه ما شروع بهاررا جشن گرفتیم ودعاکردیم تا هستیم سالم وعاشق درکنارهم  باشیم... اولین نوروز زندگی زمینی ات مبارک دختربهاری ام امیدکه هرساله شکوفاشدن بهارزیبا را به نظاره بنشینی وهرسال نوشوی ...بزرگ شوی..وعظمت پروردگاررا با جسم وروحت حس کنی.... بهارت مبارک غنچه ی شکفته باغ دلم امسال بهارونوروز باحضورشادی بخش تو سرسبزتر وزیباترشده سالی که گ...
6 فروردين 1393

یازده ماهگی ات مبارک بهترینم

دوباره مینویسم ازمادرانه هایم برای تو ازروزمره گیهای زیبای این روزها که هرروز شیزین وشیزین تر میشود از پایان یازده ما هگی ات  و  ورودت به ماه دوازدهم عمر زمینی ات... مینویسم تا همیشه یادم بماند که اینروزها چقدر خواستنی وشیرین شده ای درآستانه یکسالگی رفتارت وحرکاتت رنگ وبوی بزرگ شدن بخود گرفته افراد خانواده راوقتی به اسم صدامیکنیم باانگشت کوچکت نشان میدهی قایم باشک ...دالی موشه را هنوزهم ازهربازی دیگری بیشتر دوست داری وبا هیجان وصف نشدنی ماراهربار به این بازیها دعوت میکنی.. چندروز پیش بناگاه دست کوچکت را به زانوی من گرفتی وروی پاهای کوچکت چندثانیه ای ایستادی ووقتی من وپدرت ذوق زده شدیم زود نشستی کم کم مقدمات ایستادن ...
4 فروردين 1393

مروارید کوچولو

بالاخره اون روزی که اینهمه منتظرش بودم ازراه رسید یه مروارید کوچولو تو صدف دهانت چشمک زد وای خدایا چه لحظه ی زیبایی بود...من وبابابهنام کلی ذوق کردیم در ستدریازده ماه وده روزگی ات وقتی اولین قاشق غذا رو به دهان کوچکت بردم صدای تیک ضعیفی نظرم رو جلب کرد....درسته خودش بود یه دندون کوچولو که حتی به سختی میشددیدش دیگه این روزها لثه های نازو صورتیت رنگ میبازه ومن مادرانه درانتظارجوونه زدن باقی دندونات میمونم... میگن این یکی ازسخت ترین مراحل شیرخوارگیه که تو با صبوری تمام تا اینجا ازش رد شدی... خدایاشکرت که اینهمه دخترم رو صبورکردی ... شکرت که ایهمه فهمیده اش کردی... وشکر که اینهمه استقامت بهش ب...
4 فروردين 1393

ده ماهگی ات مبارک معجزه ی خداوندی

یه ماه دیگه از ورود تو گلبرگ ناز به باغ دل ما گذشت و حالادیگه تو غنچه ی کوچولو ده ماهه شدی نیکا کوچولوی ما حالادیگه خانوومی شده واسه خودش: همه ی سرگرمی این روزهات شده بالاپایین رفتن از مبلا و بیرون کشیدن لوازم ازکابینت و کمد وکشو:   حرکت بامزه ی این روزهات اینه که با یه حالت بامزه دستاتو به علامت "نیست" یا "کو؟" نگه میداری وبا تعجب مارو نگاه میکنی...اینکارو وقتی ازت میپرسم :پسونکت کو؟ یا بابا کجاست؟ انجام میدی مدتیه تو روروک بیشتر میشینی و پا میزنی وتازه یاد گرفتی  هدایتش کنی حتی اکثروقتا تو روروک بهت غذا میدم حروف بیشتری رو ادا میکنی و هنوز هم با دهن و صورت وزبونت کلی صداها وحرکات بامزه انجا...
12 بهمن 1392

نه ماهه شدی عروسکم

نه ماه گذشت.... این روزهای بی تکرار بسرغت برق وباد میگذرد وتو فرشته ی کوچک هرروز خاطره ای نوبرای ما میسازی...   بیشترشادی اینروزهایم را بهترغذاخوردنت میسازد...ازآنجا که تابحال کم غذا وبدغذا بوده ای...حالا که برای هرقاشق غذا خودت دهان کوچکت رابازمیکنی درپی هر قاشق غذاکه فرو میدهی خدایم را شکر میکنم اینروزها کمتر نگران گرسنه ماندنت ووزن نگرفتنت هستم...سپاس بی حد خداوند منان را...   اینروزها که پی درپی میگذرد ..روزهای بی بازگشت بالیدنت را میگویم...زیباست وماندگار اولین های دراین فصل نه ماهگی برایت رقم خورد   اولین یلدای عمرزمینی ات... اولین سرزدنت به بازار وکیل وارگ کریمخانی وتوگردش چهارساعت...
10 بهمن 1392

یلدایی به روشنی نیکا

دخترهمیشه بهارم... امسال یلدا چقدر خوشحالم چرا که  طولانی ترین شبی است که تو درکنارمی. امسال اولین یلدای سردوبلندی است که با حضورت گرمتر وپررونق ترمیشود....   چه شکوهی دارد درکنارتوخفتن...درآغوشت کشیدن...بوسه بارانت کردن...وصدای نفسهایت رانوشیدن... ودریک کلمه چه زیباست مادر زیبادختری چون توبودن...   وقتی باانگشت کوچک اشاره ات ازسراشتیاق وذوق به اطراف اشاره میکنی چقدر خواستنی ترمیشوی...     امشب اولین یلدای عمررمینی توست فرشته ی من... این بلندترین شب سال را درکنار تو با بوسیدن و درآغوش گرفتنت به سحر میرسانم وخداومدم را برای داشتنت وبودنت سپاس میگویم.. وتا خود صبح دعا میکنم که ...
30 آذر 1392

هشت ماهگی ات مبارک فرشته ی آسمانی

هشت ماهه شدی غنچه زیبای باغ رویاها هشت ماهه شدنت مبارک هشت ماه است که تونزدیکترین فرشته ی خدا به منی... چقدرزودگذشت این هشت ماه .. چقدرزودبزرگ شدی گلبرگ نازم... چقدرحرکات ورفتارت پرمعنار شده... به بچه های همسن وسالت حسابی عکس العمل نشون میدی ومیخوای باهاشون ارتباط برقرارکنی... باانگشت اشاره به اطراف و یا چیزها وافرادی که دوست داری اشاره میکنی... بازی دالی موشه رو خیلی دوست داری...خیلی بامزه پشت مبل قایم میشی و سرک میکشی ومنتظرمیمونی تا باهات بازی کنیم... حالا دیگه بای بای کردن رویادگرفتی... خیلی  خودمختار سرسری کردن رو هم بلدشدی ...سرت رو میندازی پایین ودرکمال آرامش وآروم سرسری میکنی... گاهی موقع گریه کردن پشت...
12 آذر 1392

نیکادرمراسم شیرخوارگان حسینی(92/8/17)

به نیت  حسینی شدنت به یمن نگاه کوچکترین سرباز خون خدا وبه شکرانه سلامتیت وبه لطف دستان مهربان عمه میترا  که لباس سبز برایت تهیه کرده بود با مامان فیروزه وخاله فاطمه وعمه میترا توفیق  یافتیم که درمراسم شیرخوارگان حسینی شرکت کنیم وقتی رسیدیم تو خواب بودی و من نگران ازاینکه از صدای بلندگوها بترسی اما خداراشکروقتی بیدار شدی با دیدن عمه میترا ونی نی های هم جوارمان آرام بودی و من آنچه توانستم دعای خیر برایت کردم  و از حضرت علی اصغر علیه السلام خواستم  که تورا تا همه ی عمر بیمه ی نگاهش  کند. وخداوند را سپاس که تو را به ما هدیه داد و به برکت علی اصغر شش ماهه خداوندمان طعم مادری را به ت...
24 آبان 1392