نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

دخترم روزت مبارک

نیکای من ....نازگل زیبا رویم...تازه تر از شبنم صبحگاه شیرین تر از عسل...روزت مبارک چه شیرین است مادر گل دختری همچون توبودن ..تویی که با  تمام قدرتت دختری ومن مادرانه تمام دخترانه هایت راعاشقم...   هرلحظه عاشقترت میشوم وقتی باناز هردودستت را بهم میچسبانی و کنار صورتت میگذاری به وقت خواب. وقتی هنگام گریه وخنده ویادرد دستان کوچکت را دوطرف صورتت میگذاری... عاشقترت میشوم هرلحظه وقتی به ناز میخندی ...وقتی دستان کوچکت رو دورگردنم حلقه میکنی و ودراغوشم گم میشوی... وقتی خودت رنگ جوراب و گل سرت را بالباست ست میکنی... عاشق اینهمه نازوادای دخترانه ات هستم...    چه زیباست مادر دختری چون توبودن... چه زیبا ...
14 مرداد 1395

شیرین زبانی های تو

چندوقت پیش یه روز گرم تابستون که باخانواده بابا بهنام به یه باغ زیبا وخوش آب و هوا رفته بودیم جنابعالی به اتفاق دوست جونت ملیکا داشتین تو باغچه گل بازی میکردین. .. منکه یهو متوجه شدم از دور پرسیدم:نیکا داری چکار میکنی؟؟؟ وتوهم با یه ذوق و شوق خاصی دادزدی:مامان داریم ""دول میتاشیم""=گل میکاشیم=گل میکاریم:-)) **************** یه روز دیگه وتو یه باغ دیگه دوباره درست وقت گل بازی کردن یه گل خشک شده که توی باغچه افتاده بود رو برداشتی وانداختی توی گودالی که درست کرده بودی وازمن پرسیدی: مامان اگه این گل رو بکاریم درخت گل درمیاد؟؟؟؟!!
13 مرداد 1395

سفرنامه مشهد خرداد95

توی خردادماه درست چندروز مونده بود به شروع ماه رمضون دوباره امام رضا مارو طلبید وراهی مشهد مقدس شدیم.تواز شوق مسافرت و هواپیما مدام سوال میپرسیدی: امروز میریم مسافرت؟ کی میریم؟باهواپیما میریم؟؟ خلاصه روز سفر عمه مژگان وعمه میتراودختر عمه هانیه برای دیدنت اومدن خونمون وکلی خوراکیهای خوشمزه برات اوردن. وقت رفتن مامان فیروزه وبابا کاظم وخاله فاطمه اومدن توی حیاط واسه بدرقه وقرآن گرفتن توانگار ازاینکه داشتیم بدون اونا میرفتیم ناراحت بودی وبق کرده بودی وقتی خداحافظی کردیم و توتاکسی نشستیم دیدم لنج اوردی ویه بغض گنده تو گلوت نشسته من به رو نیاوردم اما تا بابا بهنام پدرسید چی شده توهم زدی زیر گریه.کلی گریه کردی...دل کوچیکت بخاطر جدایی ودور ...
2 تير 1395

گوشواره های تو....

هووووووووورررررا.... بالاخره درتاریخ 14اردیبهشت95 به خواست وتمایل خودت گوشهات سوراخ شد و یه جفت حلقه ی طلایی ناز توی گوشهات نشست. قبلا یکبار قصد انجام اینکاررو داشتم توی مطب دکتر اول خودم اقدام  کردم واسه سوراخ دوم گوشم تا توهم ببینی وهوس کنی اما تا دکتر داشت کرم  بی حسی واسه من میزد تو گریه کردی. منم دیگه بیخیال شدم و گفتم بزرگ شی و خودت بخوای. روز 14اردیبهشت میخواستم یه سر برم وکتر فقط بهت گفتم میخوایم بریم همون دکتری که اوندفعه گوشمو پیشش سوراخ کردم.وتویه دفعه باذوق گفتی:مبخوای گوشواره هامو ببریم  و گوشمو سوراخ کنیم؟؟؟؟ منم با تعجب گفتم باشه.وبا ناامیدی گوشواره هاتو گذاشتم توکیفم اما چشممم اب نمیخورد رضای...
17 ارديبهشت 1395

فرشته ی ناز کوچولو

توایام عید یه روز عصر که من و تو توی خونه تنها بودیم من درحال  دیدن یه فیلم سینمایی بودم باموضوع پدر بزرگ الزایمری که پسر وعروسش  قرار بود به خانه ی سالمندان تحویلش بدن. من که حسابی احساساتی شده بودم همینطور که فیلم میدیدم اشکم میومد .وتو  وسط بازیهات یه دفعه متوجه چشمای خیسم شدی آروم اومدی جلوی صورتم وگفتی:مامان از چشمات داره آب میاد. با لبخند گفنم اره مامان. دوباره مشغول بازی شدیو  یه دقیقه بعد دوباره زل زدی توچشمام  که هنوز خیس بودوبا انگشت اشاره کردی وگفتی: مامان داره از چشمات اشک میاد... وباناراحتی ادامه دادی: داری گریه میکنی..... بعد دویدی و رفتی یه دستمال اوردی و دستای کوچولوتو روی صورتم گذا...
10 ارديبهشت 1395

سه سالگی ات مبارک بلبل شیرین زبون

نیکای من ..نازنینم ... تولدت مبارک سه ساله شدی نیکای نیک سرشت.....سه ساله شدی دختر بهاری زیبارو... سه ساله شدنت  بالیدنت شکوفاییت هزاربار مبارک  دخترم. چه زود بزرگ میشوی و من پابه پای کودکی ات کودک میشوم وغرق در دنیای شادمانه ات قدم میزنم... نیکای دلم باآمدنت به زندگیمان روح  وامید بخشیدی... باامدنت انگار دست تک تکمان راگرفتی وبه دنیای جادویی کودکی ات بردی تا دوباره کودک شویم..بخندیم از ته دل ...برقصیم  از سر شادی...اشک بریزیم از سر شوق.. نازنینم در تولد سه سالگی ات هزاران آرزوی ناب...هزاران دعای خیر را بدرقه راهت میکنم. بزرگ شو دخترکم ...عاشق بالیدنت هستم...بزرگ شو اما کودک بمان...کودکی ات را نگهدار تاه...
13 فروردين 1395

سومین نوروز نیکا

سومین نوروزت مبارک زیباترین گل شکفته ی بهاری.. امسال سومین نوروزی است که درکنار هفت سین ماهستی دختر بهاریم. سومین بهاری که میبینی.. روزهای پراز شوق کودکانه ی چهارشنبه سوری...نوروز...هفت سین ...سبزه عید ...سمنو ...تخم مرغ رنگی و عمونوروز ... شعرهای بهاری از حفظ میکنی...تخم مرغ رنگ میکنی واز امدن بهارذوق میکنی والبته منتظرتولدت هستی. اینروزها دندانهای آسیابی ات  هم درحال جوانه زدن هستند...قبل از عید باشوق زیادمراحل ساخت عروسکهای عمونوروز دست ساز خاله فاطمه رودنبال میکردی... پراز شوروشوق دیدوبازدید وعیدی گرفتنی... اولین روز عید وقتی بابابهنام بهت عیدی داد زود رفتی جوراباتو اوردی که بپوشی وباشوق گفتی:باید بریم بانک... ...
26 اسفند 1394

این روزهای نیکا...

روزها چه تند وسریع میگذرند...به  سرعت برق وباد وقتی به پشت سرم نگاه میکنم باورم نمیشه تا دوماه دبگه سه سالت تموم میشه انگار همین دیروز بود که تازه دنیا اومدی اما زمان منتظر نمیمونه وماهم بباید که عقب نمونیم ازش... بزرگ تر شدی نیکای من...عاقل تر...فهمیده تر...سنجیده تر..تواناتر..خوشمزه تر وشیرین زبون تر... گاهی از حرفات روده بر میشیم ازخنده: *مثلا چندوقت پیش یه سوسک کوچولوپیداکروه بودی وباکفشت میزدی روش اخرش هم اومدی وگفتی:مردمش=کشتمش *یه بار یه جیرجیرک سیاه توی حباط دیده بودی وهیجان زده شده بودی میخواستی بری برا همه تعریف کنی وباهیجان میگفتی:سوسکه خیییییلی زنده بود *افعال حدید واسه خودت میسازی.وسط بازی بهم میگفتی:م...
13 دی 1394

بدون عنوان

دخترقشنگم ..فرشته کوچولوی مامان...اینبارخیلی دیر سراغ وبلاگت اومدم.. توی این مدت کلی اتفاقای قشنگ افتاده که نمیدونم ازکجا شروع کنم؟   خداحافظ  پوشک ازنیمه خرداد 94 گل دخترم دیگه پوشک نمیپوشه...پروزه ی پوشک گیرون تقریبا یک ماه ظول کشید. خودتم خیلی آمادگی داشتی وهمکاری کردی...فقظ چندبار دسته گل به آب دادی وخداروشکر به بهترین نحو تموم شد.وخالا با گذشتن دوماه تقریبا واسه دستشویی رفتن خودکفاشدی واکثروقتا بدون اینکه به من بگی میبینم خودت رفتی وروی لگنت نشستی...گاهی هم هوس میکنی مثل آدم بزرگا ازدستشویی مااستفاده کنی.   حجامت اوایل تیرماه وتوی ماه رمضون بود که برای دومین بارتوی عمرت حجامت کردی. اینبار ...
18 تير 1394