نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

به بهانه هفده ماهگی ات

نیکای مامان با کلی تاخیر هفده ماهگی ات مبارک عزیزدلم اینبار هم ازتو نوشتن خیلی طول کشید که دلیلش رو میگم... تو این مدت طولانی اتفاقات ریزودرشت زیادی افتاده که یکی یکی مینویسم وامیدوارم چیزی روازقلم نندازم: دختر مامان ...عروسک قشنگم اواخر خرداد ماه بود که برای اولین بار حجامتت کردیم تا به امید خدا ایمنی بدنت بالابره و دردومریضی ازت دور بشه.   اواسط 16ماهگی ات یعنی اواخرتیرماه بفاصله چندروز چهارتا دندون بالاییت جوونه زد وحالا توی 17 ماه و10روزگیت کلا هفت تا دندون داری. خداحافظ پستونک... دختر قشنگم...بالاخره با پستونک خداحافظی کردی. ماجراازاونجایی شروع شد که یک شب توی اواخرتیرماه  پستونکی رو که ب...
27 شهريور 1393

پانزده ماهگی ات مبارک پرنسس کوچولوی مامان...

 پانزده ماهه شدی گل ناز من... توی این چندوقتی که نتونستم وبلاگت رو به روزکنم کلی اتفاقای ریزودرشت افتاده که خدارو شکراکثرش خوب وخیربوده.   * دلیل دیرنوشتنم : یه دزد بی مرام مودم اینترنتمون رو ازپشت پنجره دزدید وماکماکان بی مودم هستیم. *مریض شدی...یهو بی دلیل تب کردی..فکرکردم بخاظردندونته اما نبود دوروز تبت پایین نیومد بیحال وبی اشتها شدی توخواب ناله میکردی دکتربرات آزمایش نوشت که خداروشکرعفونی نبود.گفتن ویروسیه وباید موعدش تموم بشه .حالت تهوع داشتی غذانمیخوردی اونقدر بیحال ومظلوم شده بودی که دلم کبای میشد واشکم درمیومد.نزدیک به یا شش روز درگیر این ویروس لعنتی بودیم .بعدش دیگه خوب شدی اما ضعیف ولاغر ...
12 تير 1393

اولین گامهای تو...

  بیستم فروردین 93 درست در 12 ماه ویک هفتگی ات اولین قدم را خودت به تنهایی برداشتی وچه زیبا بود نظاره کردن تلاش بی نظیر توبرای حفظ تعادل وقدم برداشتن ومن غرق لذتی وصف ناشدنی ازدیدن اینهمه زیبایی ..اینهمه  عظمت پروردگار توراتشویق میکردم که به سمتم بیایی تا قدم بیشتری برداری وتو ..کودک کوچک زیبا.. مدتهاست که قدمهای کوچکت را به دل وقلب ماگذاشته ای..   قدم بردار دخترکم...قدم بردار به سمت هرچه خوبی است..هرچه زیبایی راه بیفت به سمت بی نهایت ...به سمت آتیه ای روشن ومبارک قدم بزن حوالی نگاه ما ...که بزرگی پروردگاررا درتک تک لحظه های تو به نظاره بنشینیم قدم بردار دخترکم به روی زانوان پرتوان ام...
13 ارديبهشت 1393

تازگیاچه خبر؟؟

گل مامان ازتوچه پنهون راستش من وبابابهنام نمیخواستیم امسال تولدت رو جشن بگیریم. میخواستیم بذاریم بزرگترکه شدی وعاقلترشدی یه جشن بزرگ بگیریم.  اما برعکس بجای نگرفتن تولد دوتا دوتا برات جشن گرفتیم. شب اول خونواده مامانی که عکساشوتوپست قبل گذاشتم وشب دوم خونواده بابایی.   کلی بهت خوش گذشت وبرخلاف باورهمه توکاملا متوجه همه چیزبودی. دست زدی رقصیدی شمعتو فوت کردی ودودونه منتظرمیموندی تاکادوهاتوبازکنن وبخاطرزحمت همه کلی کادوگیرت اومد: خلاصه که همه یه عالمه توزحمت افتادن ولی بجاش اون دوشب رفت جزو دفترخاطرات خوب ورنگین کمانی ات. ........................................ ازاونجایی که وانیا کوچولو دخترخاله نسترن...
26 فروردين 1393

روزمیلادتو...

یکسال گذشت..... پارسال درست در چنین روزی 12فروردین 92من بودم وپدرت بود ویک دنیا انتظارودردی طاقت فرسا که گویی پایان نداشت ... انتظار...انتظار...امید آمدنت ودرآغوش کشیدنت.. درد ودرد ودرد...دقایقی که نمیگذشت...ثانیه هایی که رد نمیشد... وتو دخترک کوچکی که انگار دلت نمیخواست پا به این دنیای زمینی بگذاری  انگار دل از بهشت خدا نمی کندی...شاید نمیخواستی زمینی شوی...شاید میدانستی اینجا ...این دنیا آنقدرهاهم خوب نیست.. وبازهم انتظار وصدای یا ابالفضل گفتن پدرت که هنوز انگاردرگوشم میپیچد وصدای کلام خدا که فضاراپرکرده بود:اذاالسماء انشقت..واذنت لربها وحقت... عجیب لحظاتی بود...بازهم دردودرد ودرد ودر نهایت انتظار بالاخره تو آمدی.....
12 فروردين 1393

اولین نوروزت مبارک دختربهاری ام...

امسال اولین عید نوروزی بود که تو پای هفت سین درکنار ما بودی... اولین نوروزت مبارک دختر زیبایم سلام به به بهار ...به هرچه شکفتن ...وبه هرچه نوشدن سلام به عظمت پروردگارم که غنچه ای چون تو را شکوفاکرد ودردامن من نشاند امسال درست درلحظه ی آغازین ...همه باهم ودرکنارهم وتو درآغوش عاشقانه ما شروع بهاررا جشن گرفتیم ودعاکردیم تا هستیم سالم وعاشق درکنارهم  باشیم... اولین نوروز زندگی زمینی ات مبارک دختربهاری ام امیدکه هرساله شکوفاشدن بهارزیبا را به نظاره بنشینی وهرسال نوشوی ...بزرگ شوی..وعظمت پروردگاررا با جسم وروحت حس کنی.... بهارت مبارک غنچه ی شکفته باغ دلم امسال بهارونوروز باحضورشادی بخش تو سرسبزتر وزیباترشده سالی که گ...
6 فروردين 1393

یازده ماهگی ات مبارک بهترینم

دوباره مینویسم ازمادرانه هایم برای تو ازروزمره گیهای زیبای این روزها که هرروز شیزین وشیزین تر میشود از پایان یازده ما هگی ات  و  ورودت به ماه دوازدهم عمر زمینی ات... مینویسم تا همیشه یادم بماند که اینروزها چقدر خواستنی وشیرین شده ای درآستانه یکسالگی رفتارت وحرکاتت رنگ وبوی بزرگ شدن بخود گرفته افراد خانواده راوقتی به اسم صدامیکنیم باانگشت کوچکت نشان میدهی قایم باشک ...دالی موشه را هنوزهم ازهربازی دیگری بیشتر دوست داری وبا هیجان وصف نشدنی ماراهربار به این بازیها دعوت میکنی.. چندروز پیش بناگاه دست کوچکت را به زانوی من گرفتی وروی پاهای کوچکت چندثانیه ای ایستادی ووقتی من وپدرت ذوق زده شدیم زود نشستی کم کم مقدمات ایستادن ...
4 فروردين 1393

مروارید کوچولو

بالاخره اون روزی که اینهمه منتظرش بودم ازراه رسید یه مروارید کوچولو تو صدف دهانت چشمک زد وای خدایا چه لحظه ی زیبایی بود...من وبابابهنام کلی ذوق کردیم در ستدریازده ماه وده روزگی ات وقتی اولین قاشق غذا رو به دهان کوچکت بردم صدای تیک ضعیفی نظرم رو جلب کرد....درسته خودش بود یه دندون کوچولو که حتی به سختی میشددیدش دیگه این روزها لثه های نازو صورتیت رنگ میبازه ومن مادرانه درانتظارجوونه زدن باقی دندونات میمونم... میگن این یکی ازسخت ترین مراحل شیرخوارگیه که تو با صبوری تمام تا اینجا ازش رد شدی... خدایاشکرت که اینهمه دخترم رو صبورکردی ... شکرت که ایهمه فهمیده اش کردی... وشکر که اینهمه استقامت بهش ب...
4 فروردين 1393

ده ماهگی ات مبارک معجزه ی خداوندی

یه ماه دیگه از ورود تو گلبرگ ناز به باغ دل ما گذشت و حالادیگه تو غنچه ی کوچولو ده ماهه شدی نیکا کوچولوی ما حالادیگه خانوومی شده واسه خودش: همه ی سرگرمی این روزهات شده بالاپایین رفتن از مبلا و بیرون کشیدن لوازم ازکابینت و کمد وکشو:   حرکت بامزه ی این روزهات اینه که با یه حالت بامزه دستاتو به علامت "نیست" یا "کو؟" نگه میداری وبا تعجب مارو نگاه میکنی...اینکارو وقتی ازت میپرسم :پسونکت کو؟ یا بابا کجاست؟ انجام میدی مدتیه تو روروک بیشتر میشینی و پا میزنی وتازه یاد گرفتی  هدایتش کنی حتی اکثروقتا تو روروک بهت غذا میدم حروف بیشتری رو ادا میکنی و هنوز هم با دهن و صورت وزبونت کلی صداها وحرکات بامزه انجا...
12 بهمن 1392