نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

دوسالگی ات مبارک گل قشنگم

گل دخترم....نیکای من ...عزیز دل به سرعت برق وباد دوسال از شکوفاشدنت گذشت باتاخیر..دوسالگی ات مبارک نازنینم. بزرگ شدی دخترکم...وبه همین سادگی دوسال از مادرشدنم میگذرد. دیگر خبری از گریه های شبانه و لبخندهای یین خواب نیست... دیگر خبری از گاگله کردن و بلغورکردن کلمات نامفهوم نیست.. دیگرانگارهمه ی علامت تعجبهایت حل شده وکمترچیزی متعجبت میکند. کلمات نامفهوم آن روزگار نه چندان دور حالا جایش را به بلبل زبانی وشیرین زبانی اینروزهایت داده. گاگله کردنهای آنروزها..جایش رابه دویدنهای بامزه وازسر شوق اینروزها داده ومن چه خوب میدانستم که همه ی انروزها چه زود میگذرد... امسال روزهای قبل از تولددوسالگی ات چه کودکانه منتظربودی ازروزهای آخر...
20 فروردين 1394

شیرین زبونی

روزهای ما پرشده از بلبل زبونی وشیرین زبونیهای تو...  چندبار تاحالاپیش اومده که اطرافیان سرماخورده بودن ومریض بودن وهربار من بهت  تاکید میکردم که :مثلا دایی مریضه نزدیکش نرو...حالا این درس رو اینحوری بهم پس میدی:   تخم مرغ آب پزهاتوخوردی اما همه ی زرده هاشوگذاشتی توبشقابت.بهت مبگم اینا روکه نخوردی.... میگی:اینا مریضن... ********************* هرجایی که بلند باشه واحساس خطر کنی -حالا که بالای مبل  باشی چه بالای میز وتخت باشی فرق نمیکنه-وقتی خودت نتونی بیای پایین میگی:اینجا پله است ...
22 بهمن 1393

بیست ماهگی ات مبارک نارنینم

عزیزم بیست ماهه شدی...بزرگ شدی ...زیباتر ...دلرباتر..شیرین تر شدی همه چیز رو تکرار میکنی... همه رو به بازی دعوت میکنی ومدیریت میکنی باخنده هات کل خونه رو پراز شادی میکنی..مثل یه پروانه کوچیک وزیبا توخونه به همه جا سرک میکشی و میچرخی... هنوز عاشق پارک هستی .. اینروزها واسه عروسک کوچولوت حسابی مادری میکنی باناز بغلش میکنی بوسش میکنی ..پوشکش میکنی هنوزهم شیر دیگه ای جزشیرمامان نمیخوری..واست یه قوطی شیرخشک خریدم  اماتودهن نکردی..ولی وقتی وانیا شیرازبود پاتک میزدی ومیرفتی سراغ ساکش وشیرخشکش رو باز میکردی و پودرش رومیریختی کف دستت ومی هنوزخونه درست کردن رو دوست داری وخوشت میاد یه جای دنج قایم شی وماروبترسونی...
12 آذر 1393

بدون عنوان

شیرین زبونیهای تو اینروزها شده همه ی دنیای ما وقتی یه شبشه کوچولو رفته بود توی پات وبرای اولینبار دیدی که از پات خون میاد کلی گریه کردی وقتی بابابهنام اوند بهت گفتم :واسه باباتعریف کن که شیشه رفت توپات وتوکل ماجرا رو اینجوری تعریف کردی: بابا....شیشه....پات....ودرحالیکه کف پات رو نشون میدادی گفتی:ایناشا  
11 آبان 1393

خاطرات قدیمی

چندوقت پیش وقتی برات یه کاپشن بارونی خریدم وتنت کردم تااندازه اش روببینم بهت گفتم: اینوخریدم تا وقتی نیکا میره زیربارون خیس نشه. چندروز پیش صبح که از خواب پاشدی اولین بارون پاییزی درحال بارش بود  توکلی ذوق کردی ومیخواستی بری بیرون که گفتم:داره بارون میادخیس میشی وتوبه سرعت دویدی سمت اتاقت وکاپشنت روآوردی ودادی دستم... ماشاءالله به اینهمه هوش وذکاوت
11 آبان 1393

بدون عنوان

چی بگم از دلبریها وشیرین زبونیهای این روزهات: اومدی توآشپزخونه رفتی درکابینت روبازکردی واون ظرف سبزرنگی روکه معمولاتوش سالاد درست میکنم آوردی دادی دستم وبااون زبون خوشگل و بچه گانه ات میگی:مامان هبییج(هویج)...ایار(خیار)...دوجه(گوجه) یعنی اینکه تواین ظرف سالاد درست کن... الهی من به فدای همه ی نازواداهای تو...
11 آبان 1393

سفرنامه

بالاخره برای اولین بار توی عمر یکسال ونیمه ات اوایل مهرماه به شمال سفرکردی ودریارودیدی. اواخرشهریور به تهران سفرکردیم وچندروزی مهمون خاله نسترن ایننا بودیم تووانیاکوچولو بعداز گاهی کشمکش ولج سراسباب بازیهابالاخره باهم کنار میومدین یه روز که واسه خرید رفتیم بازار ازاونجایی که کالسکه ات رونبرده بودیم وتوهم خسته شده بودی وخوابت گرفته بود یه گاری خرید گرفتم وتوروگذاشتیم توش وتوهم بلافاصله خوابت برد توخیابون ومتروهمه نگاهت میکردن اما بهترین راه بودواسه اینکه یکم استراحت کنی بالاخره برای اولینبار توی عمر یکسال ونیمه ات دریا رودیدی.اوایل مهربه شمال سفرکردیم ازاونجایی که عاشق اب بازی هستی حدس میزدم که دریارودوست داشته باشی.چندین با...
30 مهر 1393

یکسال ونیمه شدی نازنینم

دختر قشنگم ...بالیدنت...بزرگ شدنت مبارک یکسال ونیمه شدی عزیز دل بیقرارم بزرگ شدی و یکسال ونیم از مادر شدنم میگذرد...وهمه ی روزهاوساعتها ولحظاتی که گذشته را تک به تک زندگی کردم ونفس کشیدم... دخترکم بزرگ شده ای...دیگر هرکلمه ای را میگویی واگرنتوانی کامل تلفظ کنی آهنگ آن را ادا میکنی... درست در یکسال ونیمگی هشت مروارید کوچک دردهانت میدرخشد وابستگی ات به من وبه شیرخوردن بیشتر شده ومن نگران روزی هستم که بخواهی شیرخوردن راکنار بگذاری ونکند که آب دردلت تکان بخورد.. صبحها وقتی چشمان قشنگت از خواب ناز بازمیشود ...اگر من درکنارت نباشم بهانه میگیری وگریه میکنی وتا مرا میبینی میگویی :لالا(یعنی که من هم کنارت دوباره بخوابم) ازاینکه ب...
13 مهر 1393